.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۲۵۰→
بااین حرفم هرسه تاشون دست ازخندیدن برداشتن وسراشون چرخید سمت من...نگاهی به سرتاپای من کردن و چشماشون گرد شد!!!فکاشون چسبیده بود به زمین...یهو ارسلان ازخنده ترکیدوپهن میز شد...وطولی نکشیدکه نیکام زد زیرخنده...انقد خندیده بودن که ازچشماشون اشک میومد!!!وا!!!!این دیوونه هاچشون شده؟؟چرا هی می خندن؟؟خل شدن؟؟قبل ازاینکه من وببینن که داشتن ازخنده می ترکیدن،حالام که بادیدن من پهن میز شدن!!!
نگاهم واز ارسلان ونیکا گرفتم ودوختم به متین که باتعجب زل زده بودبه من...حالا بازم جای شُکرش باقیه که این یکی دیگه نمی خنده!!
امیر اشاره ای به لباسام کردو باتعجب گفت:ایناچیَن توپوشیدی؟؟مگه می خوایم بریم لب دریا برنزه کنیم؟؟می خوایم بریم کوه دختر...اگه اینجوری پاشی بیای که از سرما فریز میشی!!
بااین حرف متین،خنده ارسلان ونیکا شدت گرفت...ارسلان دستی به چشماش کشید واشکاش وپاک کرد!!بین خنده هاش گفت:خدایا این دیانا روازمانگیر...اسکلیه واسه خودش!!!
ودوباره ازخنده پهن میز شد...بی شعور!!واسه چی الکی می خندی؟!به من میگی اسکل؟!اسکل تویی واون دختره که عاشقش بودی...اصلا می دونی چیه اون دختره خوب کرد که تنهات گذاشت!!حال کردم که سگ محلت نداد...ایول به اون دختره!!
روکردم به متینو بالحن متعجبی گفتم: وا!!!بابا اینجاچه خبره؟؟بگین منم درجریان باشم!!!
متین لبخندشیطونی زدوگفت:یه نگاه به لباسات بنداز می فهمی!!!
باتعجب نگاهم واز اون سه کله پوک گرفتم ونگاهی به سرتاپام انداختم!!وا...ایناکه چیزیشون نیس؟؟یه بلوز اسپرت تنم بود بایه شلوار مام استایل زغالی...یه کلاه کپم هم گذاشته بودم سرم بایه عینک دودی...یه کفش عروسکی نانازم پام بود!!!خیلی هم شیک ومجلسی!!!خب ایناکجاشون خنده دارن؟؟این سه تاخل شدن؟؟
اخمی کردم ونگاهم ودوختم به ارسلان ونیکا ومتین...زیرلب غریدم:
- شماسه تاعقلتون وازدست دادین؟؟!لباسای من که خیلی قشنگن!!مشکلشون کجاست؟!
این وکه گفتم هرسه تاییشون سرشون وگذاشتن روی میز وزدن زیرخنده!!!حتی این بار متینم می خندید...ای خدا!!!من دارم دیوونه میشم...ایناچشونه؟؟چرا هی می خندن؟؟نکنه چیزی زدن؟؟یا شایدم یه چیزی خوردن...
نیکا سرش وازروی میز برداشت وباخنده گفت:اون کفشات بدون واسطه ومستقیم توطحالم دیا!!
و ازخنده ترکید...هرسه تاییشون ازبس خندیده بودن داشتن جون می دادن!!!ایناچرا انقد می خندن؟!!لباسای من که مشکلی ندارن...شمابگین دارن؟؟خو ندارن دیگه...الهی سنگ قبرهرسه تاییتون وخودم باهمین دستام بشورم.
نگاهم واز ارسلان ونیکا گرفتم ودوختم به متین که باتعجب زل زده بودبه من...حالا بازم جای شُکرش باقیه که این یکی دیگه نمی خنده!!
امیر اشاره ای به لباسام کردو باتعجب گفت:ایناچیَن توپوشیدی؟؟مگه می خوایم بریم لب دریا برنزه کنیم؟؟می خوایم بریم کوه دختر...اگه اینجوری پاشی بیای که از سرما فریز میشی!!
بااین حرف متین،خنده ارسلان ونیکا شدت گرفت...ارسلان دستی به چشماش کشید واشکاش وپاک کرد!!بین خنده هاش گفت:خدایا این دیانا روازمانگیر...اسکلیه واسه خودش!!!
ودوباره ازخنده پهن میز شد...بی شعور!!واسه چی الکی می خندی؟!به من میگی اسکل؟!اسکل تویی واون دختره که عاشقش بودی...اصلا می دونی چیه اون دختره خوب کرد که تنهات گذاشت!!حال کردم که سگ محلت نداد...ایول به اون دختره!!
روکردم به متینو بالحن متعجبی گفتم: وا!!!بابا اینجاچه خبره؟؟بگین منم درجریان باشم!!!
متین لبخندشیطونی زدوگفت:یه نگاه به لباسات بنداز می فهمی!!!
باتعجب نگاهم واز اون سه کله پوک گرفتم ونگاهی به سرتاپام انداختم!!وا...ایناکه چیزیشون نیس؟؟یه بلوز اسپرت تنم بود بایه شلوار مام استایل زغالی...یه کلاه کپم هم گذاشته بودم سرم بایه عینک دودی...یه کفش عروسکی نانازم پام بود!!!خیلی هم شیک ومجلسی!!!خب ایناکجاشون خنده دارن؟؟این سه تاخل شدن؟؟
اخمی کردم ونگاهم ودوختم به ارسلان ونیکا ومتین...زیرلب غریدم:
- شماسه تاعقلتون وازدست دادین؟؟!لباسای من که خیلی قشنگن!!مشکلشون کجاست؟!
این وکه گفتم هرسه تاییشون سرشون وگذاشتن روی میز وزدن زیرخنده!!!حتی این بار متینم می خندید...ای خدا!!!من دارم دیوونه میشم...ایناچشونه؟؟چرا هی می خندن؟؟نکنه چیزی زدن؟؟یا شایدم یه چیزی خوردن...
نیکا سرش وازروی میز برداشت وباخنده گفت:اون کفشات بدون واسطه ومستقیم توطحالم دیا!!
و ازخنده ترکید...هرسه تاییشون ازبس خندیده بودن داشتن جون می دادن!!!ایناچرا انقد می خندن؟!!لباسای من که مشکلی ندارن...شمابگین دارن؟؟خو ندارن دیگه...الهی سنگ قبرهرسه تاییتون وخودم باهمین دستام بشورم.
۱۹.۰k
۱۹ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.